ترنــــم اندیشـــــه

مبانی زبان فارسی.دانشگاه فرهنگیان .پردیس شهید باهنر کرمان

ترنــــم اندیشـــــه

مبانی زبان فارسی.دانشگاه فرهنگیان .پردیس شهید باهنر کرمان

مشخصات بلاگ
ترنــــم اندیشـــــه

این وبلاگ در جهت آشنایی شما با مبانی زبان فارسی و انجام کاری گروهی با راهنمایی های جناب آقای علی پور میرزایی طراحی شده است.
نویسندگان:
زهرا سعیدی
سحر صفوی
مهرنوش سلمانی

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۴، ۰۰:۳۲ - زهرا
    عالییی

۵ مطلب با موضوع «سرگرمی» ثبت شده است

بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می گوید : فردا به فلان حمام در فلان شهر برو و کار روزانه ی حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله ی دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری ،در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و... حمامی گفت: این نیز بگذرد.

یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری ها پول می گیرد. مرد وارد حمام شد وگفت :یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد
دوسال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است. به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه ای شده ای،حمامی گفت: این نیز بگذرد. مرد تعجب کرد گفت: دوست من ،کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟
چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود .مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت:خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می بینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت: این نیز بگذرد. مرد شگفت زده شد و گفت : از مقام پادشاهی بالاتر چه می خواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد. گفتند: پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده،

حک کرده و نوشته است: این نیز بگذرد!
هم موسم بهار طرب خیز بگــــــذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــذرد
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگـذرد


همیشه وقتی وارد کلاس می‌شدم بلند صلوات می‌فرستاد به طوری‌که صدایش از صدای دیگران قابل تشخیص بود. وقتی درس می‌دادم با شور و نشاط خاصی گوش می‌داد و پاسخ می‌گفت و وقتی بحث‌های فرعی پیش می‌آمد او اوّلین کسی بود که بدون هراس با فارسی شکسته‌  بسته و با لهجه‌ی غلیظ اردو نظرش را می‌داد.  

آن روز وقتی وارد کلاس شدم آهسته صلوات فرستاد و وقتی درس دادم بی‌صدا گوش کرد و وقتی سؤال کردم دستش را برای پاسخ بالا نبرد ... به چهره‌اش دقیق شدم. پرسیدم: یاسمین خوبی؟

گفت بله خانم.

بچه‌ها به اردو با هم چیزهایی گفتند و دیدم که دو قطره اشک از گوشه‌ی چشمانش فروغلتید. به روی خودم نیاوردم و فکرکردم شاید کم حوصله است امروز.

وقتی درس را تمام کردم چند سؤال از شاگردان پرسیدم و دیدم که درس را خوب فهمیده‌اند؛ یاسمین هم فهمیده‌بود.

گفتم بچه‌ها چی شده؟ یاسمین حال نداری امروز؟ گفت: چرا خانم چیزی نیست. . بچّه‌ها گفتند: امروز صبح به او خبر داده‌اند که گروهگ‌های وهّابی خواهر و شوهرخواهرش را جلوی در خانه‌شان در کراچی شهید کرده‌اند.

و من دیدم که یاسمین آهسته اشک ریخت. از او پرسیدم خواهرت بچّه داشت؟ شغلش چه بود؟

گفت یک دختر کوچولو دارد و با شوهرش در کراچی پرستار بودند. گفتم فاتحه‌ای بخوانند و کمی درباره‌ی شهادت صحبت کردیم. بعد هم به او گفتم: چرا امروز به کلاس آمدی؟ برو استراحت کن. گفت: من به خاطر درس به این‌جا آمده ام نمی‌توانم به هر دلیلی غایب شوم.       



مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟ گفتند: مسجد می سازیم؛ گفت: برای چه، پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول می خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد روز بعد آمدندو دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول» ناراحت شدند، بهلول را پیدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟!
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند.
چه بسا کارهای بزرگی که از نظر ما بزرگ است ولی در نزد خدا ذره ای نمی ارزد. شاید بسیاری از بناهای عظیم از مساجد و زیارتگاهها، بیمارستانها، مدارس و... چنین سرنوشتی داشته باشد، حسابش با خداست.(1)
منبع: شهید مطهری (رحمت الله علیه) عدل الهی، مجموعه آثار، ج1، ص 303.


 

پر از سرود تازه

دوباره آن پرنده نشسته پشت شیشه
همان خوانده آواز برای من همیشه
پر از سرود تازه نشسته رو به رویم
تکانده بال ها را که من به او بگویم
پرنده ی عزیزم چقدر با وفایی!
قشنگ و نازنینی و خوب و خوش صدایی!