بانوی یاس و صبر زینبی
همیشه وقتی وارد کلاس میشدم بلند صلوات میفرستاد به طوریکه صدایش از صدای دیگران قابل تشخیص بود. وقتی درس میدادم با شور و نشاط خاصی گوش میداد و پاسخ میگفت و وقتی بحثهای فرعی پیش میآمد او اوّلین کسی بود که بدون هراس با فارسی شکسته بسته و با لهجهی غلیظ اردو نظرش را میداد.
آن روز وقتی وارد کلاس شدم آهسته صلوات فرستاد و وقتی درس دادم بیصدا گوش کرد و وقتی سؤال کردم دستش را برای پاسخ بالا نبرد ... به چهرهاش دقیق شدم. پرسیدم: یاسمین خوبی؟
گفت بله خانم.
بچهها به اردو با هم چیزهایی گفتند و دیدم که دو قطره اشک از گوشهی چشمانش فروغلتید. به روی خودم نیاوردم و فکرکردم شاید کم حوصله است امروز.
وقتی درس را تمام کردم چند سؤال از شاگردان پرسیدم و دیدم که درس را خوب فهمیدهاند؛ یاسمین هم فهمیدهبود.
گفتم بچهها چی شده؟ یاسمین حال نداری امروز؟ گفت: چرا خانم چیزی نیست. . بچّهها گفتند: امروز صبح به او خبر دادهاند که گروهگهای وهّابی خواهر و شوهرخواهرش را جلوی در خانهشان در کراچی شهید کردهاند.
و من دیدم که یاسمین آهسته اشک ریخت. از او پرسیدم خواهرت بچّه داشت؟ شغلش چه بود؟
گفت یک دختر کوچولو دارد و با شوهرش در کراچی پرستار بودند. گفتم فاتحهای بخوانند و کمی دربارهی شهادت صحبت کردیم. بعد هم به او گفتم: چرا امروز به کلاس آمدی؟ برو استراحت کن. گفت: من به خاطر درس به اینجا آمده ام نمیتوانم به هر دلیلی غایب شوم.
- ۹۴/۰۱/۲۹
ممنون واقعا زیبا بود..